Monday, October 10, 2011

امام جمعه ای نامش رجب بود



امام جمعه ای نامش رجب بود
عجب اندر عجب اندرعجب بود
سرِ پیشانی او  پینه  بسته
برای سجده ها در طول شب بود
به جمع دختران در بحث شرعی
دمادم آیه ی قرآن به لب بود
اسیر صیغه های نورسیده
به قم تا مرکز شهر حلب بود
از آغاز تولد یک  بسیجی
کمی هم پاره پاره از عقب بود
عبا عمامه اش از کشور چین
به قول عالمان اهل ادب بود  
هراسان از طنین شور و شادی
خوشی در مذهبش لهو و لعب بود
به وقت سنگسار بیگناهان
به خنده پایکوبان در طرب بود 
به زندان اوین شلاق بر کف
لبان تشنه اش خون در طلب بود
گرفته دکترای جن گرفتن
به هر گلرو رسیدی گفت عزب بود
نمی دانم حقیقت یا دروغ است 
زبانم لال  بر منبر جنب بود 
درون حوزه ی علمیه ی قم
 همه بحثش فقط ( ک ی ر ) عرب بود
به استمناع محتاط از جوانی
پس از دیدار زنها بی سبب بود
به هنگام جوانی با خر خود
به حال جفت گیری شب به شب بود
 امام جمعه ای نامش رجب بود
عجب اندر عجب اندر عجب بود